سلام دارم خدمت شما، علی اصغر رزم جو هستم و می خواهم شما را ببرم به چندین سال پیش! زمانی که قرار بود انتخاب رشته تحصیلی دوران دبیرستان انجام بدم. خب زیاد سن و سالی نداشتم و فقط روی درسم تمرکز داشتم و از دیگر جنبه های زندگی کمی دور شده بودم. اولین پیشنهاد را دوست پدرم داد!
- استدلال اول: ” پسر شما معدل بالایی داره “
- استدلال دوم: ” پسر من هم می خواد رشته ریاضی را انتخاب کنه و برای این که تنها نباشه دوتاشون برن یک رشته! “
توصیه دوست پدرم تا حد زیادی کارساز شد و نظر نهایی را مدیر مشاور مدرسه! اعلام کرد.
مشاور مدرسه : ” خب … بذار کارنامت را ببینم” و بعد از کمی مکث این طور توضیح داد:” نمره درس ریاضی شما بالاست و بعد از آن علوم. بنابراین شما اگه رشته ریاضی را ادامه بدی موفق می شوی!” در واقع من و دیگر دوستان که وارد اتاق مشاوره می شدیم مثل یک ربات بودیم که صرفا با اعداد سنجیده می شدیم و اگر کسی هم کمی اعتراض می کرد که مثلا من به فلان رشته علاقه ندارم این طور پاسخ می شنید که : ” اگر رفتی یک رشته دیگه بدبخت می شوی و کشش نداری!”
این طور شد که من پا در عرصه این رشته گذاشتم. راستش برام رشته خوبی بود اما هنوز خودم را نشناخته بودم.چهار سال گذشت و من به سد کنکور رسیدم و پس از قبول شدن نوبت به انتخاب رشته رسید. باز هم از گوشه و کنار توصیه های به ظاهر دلسوزانه ای به گوش می رسید و من بدون شناخت خودم و رشته تحصیلی ام پا در رشته برق و الکترونیک گذاشتم. رشته جذابی بود و اتفاقا نمرات خوبی هم داشتم. چهار سال دیگر هم به همین منوال گذشت تا لیسانس را تمام کردم. داشتم کم کم به این فکر می کردم که آیا تا حالا درست اومدم یا نه که این بار، هیاهوی دوستان و جو جامعه من را از فکر کردن عمیق و خودشناسی و تصمیم گرفتن اصولی باز داشت.
- ” بچه ها ارشد خیلی خوبه می شه باهاش توی فلان دانشگاه تدریس کرد”
- “این دوره زمونه هر کی ارشد نداشته باشه بی سواده!”
- “الان که کار برای لیسانس ها نیست و باید ارشد بگیریم”
- ” می گن فلان شرکت استخدام می کنه و ارشد می خواد و حقوق بیشتری هم می ده”
- “رشته برق توی دنیا خیلی رو بورسه و ارشدش خیلی ارزشمنده”
و…
توی این شرایط که تمام افراد اطراف و جامعه به اصول بالا پایبند هستند تقریبا باید حدس زد که به احتمال زیاد به همان سمت بروی. بنابراین برای ارشد امتحان دادم و قبول شدم. 2 سال دیگر هم به پایان رسید و من باز هم برای چندمین بار فارغ التحصیل شدم. یادم هست که ترم های آخر بودم که باز هم توصیه ها شروع شد:
- ” تو که تا اینجا رفتی دکتری هم بخون”
- “حیفه که نیمه کاره رهاش کنی”
- “راحت توی دانشگاه می تونی تدریس کنی”
و باز هم توی یک بلاتکلیفی و سرگردانی عجیبی بودم. می دانستم که عاشق یادگیری و یاد دادن هستم و این حس قوی ترین حسی بود که مرا می خواست وادار کند که برم سمت ادامه تحصیل. شروع کردم به آماده کردن مقدمات برای شرکت در دوره دکتری و نگارش مقاله. اتفاقا مقاله ام نیز در یکی از مجلات معتبر علمی به چاپ رسید اما دیگر مثل دوران مدرسه یا دانشگاه نبود که با یک توصیه بخواهم کاری انجام دهم. احساس می کردم افکار عمیق تری از درون دارد مرا راهنمایی می کند. یک ندای همیشه سرکوب شده درونی که تا حالا اجازه ابراز وجود نداشت.
راستش همیشه عاشق مطالعه خارج از مباحث درسی مثل روانشناسی، فلسفه و جامعه شناسی بودم و در طول دوران مدرسه و دانشگاه هر وقت فرصتی پیش می آمد غرق در کتاب بودم. الان که بیشتر هم شده 🙂 متوجه شدم که عاشق یادگیری و یاد دادن هستم. اما سوال اینجا بود که آیا با همان رشته خودم نمی توانستم در دانشگاه به تدریس بپردازم؟ تصمیم گرفتم به ندای درونی ام، فارغ از هیاهوی بیرون گوش کنم. اها! کم کم داشت یه چیزهایی دستگیرم می شد. درسته که من دوست داشتم رشته تحصیلی خودم را تدریس کنم اما من دوست داشتم به قشر بزرگی از جامعه کمک کنم و عاشق یادگیری مباحث روانشناسی، فلسفه و … بودم.
اما مگر می شد همه آن سالها را نادیده گرفت و پا در این وادی گذاشت. این فکر خیلی مانع از انجام کاری می شد که قرار بود عاشقانه انجام بدهم. کاری که انجام دادم این بود که بین منطق و علاقه حرکت کنم به همین خاطر شروع به راه اندازی یک وب سایت دانشجویی به نام ” کلام سبز” کردم. در این وب سایت هم حس یادگیری و یاد دادن بود و هم مباحث دوران دانشجویی. البته این وب سایت هم اکنون نیز فعال هست و خوشحالم که توانستم تاکنون به هزاران دانشجو خدمت کنم.
انگار هنوز کافی نبود و یک میل و کشش مرا به سمت دیگری هدایت می کرد. یک نگاه به پشت سرم انداختم و زندگی خودم را به دقت مرور کردم. برای آموزش خودم و این که بتوانم خودم را بهتر درک کنم میلیون ها تومان با خوشحالی هزینه کردم. احساس کردم روز به روز احساس سبکی و راحتی بیشتری حس می کنم و این کار تاکنون نیز ادامه دارد. تا این که تصمیم گرفتم بالاخره کاری انجام دهم که همیشه دوستش داشتم.
وقتی به اطرافم نگاه کردم متوجه شدم افراد زیادی هستند که نمی دانند که هستند و از خودشان و دنیا چه می خواهند؟ با این وجود همیشه حداقل یک چیز برایشان مهم بوده و آن هم این که اطرافیان و جامعه چی می گوید. برخی هم می دانند که از زندگی چه می خواهند و سالها در حسرت تلف شدن استعداد خود هستند ولی نمی دانند که چطور باید شروع کنند و دایم در شک و تردید و ترس هستند. از طرفی این حس ها را کاملا درک می کنم و دوست دارم و تلاش می کنم بتوانم اول خودم را رشد دهم و بعد باعث رشد دیگران شوم.
این هم از داستان من (علی اصغر رزم جو) و امیدوارم که برای شما جالب و مفید باشد و سعی کنیم که بهترین خودمان باشیم.